List

مصاحبه(یادداشتی شفاهی) با ماهنامه‌ی مهرنامه؛شماره ۳۹؛دی و بهمن ۱۳۹۳ صفحه‌ی ۱۵۲

جنبش و خرده‌حکومت شیعی سربداران از سال ۷۳۶ هجری قمری در منطقه باشتین از اطراف سبزوار شروع شد و تا سال ۷۸۳ قمری یعنی جمعا ۴۷ سال ادامه پیدا کرد. این جنبش در مجموع با خوش‌اقبالی روبه‌رو بوده است زیرا مورخان و به‌خصوص پژوهشگران معاصر درباره آن بسیار صحبت کرده‌اند. همچنین به‌خاطر جاذبه‌ای که این جنبش برای مارکسیستها داشت، حتی آنها هم درباره این جنبش مردمی قلم زده‌اند و آثاری را در این زمینه پدید آورده‌اند. به قول یکی از نویسندگان معاصر در حال حاضر ما دچار نوعی سربداران‌زدگی شده‌ایم. آنچه امروزه باعث میشود که این حرکت همچنان شایسته بازخوانی باشد این است که در یک نگاه کلی میتوانیم این جنبش را محل تلاقی چهار جریان فکری و سیاسی شیعیان، صوفیان، سنیان و مغولان در صحنه سیاست بشماریم. این چهار جریان در یک صحنه و در یک گستره و بازه زمانی نیم قرنه با هم تلاقی پیدا کردند. درواقع میتوان گفت این حرکت ضدمغولی که در یک محیط متزلزل سیاسی و در بین مردمی که دارای گرایش به تشیع مناسکی بودند آغاز شد، با همراهی صوفیانی که دارای رویکردی اجتماعی بودند، قدرت و قوت گرفت و با حذف مغولان از صحنه سیاست به‌تدریج تسنن و تصوف را هم در درون خود هضم کرد و سرانجام با اقبال به تشیع فقهی به پایان رسید. اما تفصیل این سخن کلی موضوعی است که در این یادداشت به آن خواهم پرداخت. این چهار جریان هر کدام به‌طور مستقل نیازمند بررسی اجمالی است.

بحث اول در باره شیعیان است. مردم منطقه خراسان از دهه‌های نخستین قرن دوم دارای گرایش شیعی بودند اما تشیع در این منطقه و مشخصا در منطقه بیهق بیشتر یک تشیع مناسکی بود تا یک تشیع اعتقادی، کلامی و فقهی. نخستین بذرهای تشیع در این منطقه از زمان زندگی «یحی‌یبن‌زید» در منطقه بیهق ـ همان سبزوار ـ که در سال ۱۲۲ هجری قمری به شهادت رسید در این منطقه افشانده شده بود. حضور امام رضا علیه السلام در سالهای نخستین قرن سوم هجری در منطقه خراسان نیز تاثیر به‌سزایی در تثبیت تشیع در این منطقه داشت. از سوی دیگر چهره شاخص شیعی یعنی فضل‌بن‌شاذان هم مدتی در بیهق زندگی میکرد. از این مجموعه قرائن میتوان به رواج نوعی تشیع در این منطقه تا پیش از سربداران پی برد. اما در زمان خود سربداران تا پیش از آخرین پادشاه سربداری قرائن بسیار قوی و محکمی بر رواج تشیع اعتقادی در میان مردمان این منطقه وجود ندارد. اگرچه مجموعه قرائنی وجود دارد که حکایت از تشیع در این منطقه میکند اما این نمونه‌ها نشان از یک تشیع اعتقادی محکم و فقهی نیست.

شاید نخستین نمونه‌ای که نشان تشیع در این منطقه در عصر سربداران است است این است که ما شاعری رد قرن هشتم داریم به نام «ابن‌یمین» که شیعه بود و احتمالا در سال ۷۶۹ قمری از دنیا رفته است. او با پادشاهان سربداری آمدوشد داشت. او برخی از این پادشاهان را ستوده است. برای مثال ابن‌یمین برای نبردی که «وجیه‌الدین مسعود»، دومین پادشاه سربداری در سال ۷۴۳ قمری با آلکرت داشت، اشعاری سروده و در آنها برخی از پادشاهان سربداری را مدح کرده است. اما همین ابنیمین دست به ستایش دیگران مانند طغاتیمورخان هم زده است و قرائن دال بر تشیع او نمیتواند از قوت تشیع سربداران و به ویژه اعتقادی بودن تشیع سربداران و مردم این منطقه حکایت کند.

نمونه دیگر از این دست وجود شخصیتی به نام ابوسعید حسن بن حسین بیهقی در این منطقه است که کتاب معروف «مصابیح القلوب» را نوشته است. او هم شیعه بود و اغلب آثارش تاریخ، سیره و شرح حال معصومان علیهم السلاام است. خود این موضوع نشان از این است که در آن منطقه چندان نیازهای فقهی و کلامی احساس نمیشده و بیشترین نیاز مردم و توجه چهرهها و نخبگان شیعی به این سطح از مطالب بوده است. او از جمله کتابی دارد به نام « راحه الاروح و مؤنس الاشباح» که در شرح حال معصومین(ع) است. این کتاب در سال در سال ۷۵۷ ق. نوشته شده است. حسن‌بن‌حسین بیهقی سه کتاب از کتابهای خود از جمله همین کتاب راحه الارواح را به هفتمین حاکم سربداری یعنی «یحیی کرابی» هدیه کرده است. البته کتاب راحه الارواح آن گونه که مؤلف در مقدمه کتاب اشاره کرده است به درخواست یحیی کرابی نوشته شده است:

به در خواست يحيي كرابي نوشته است و خود نويسنده در ابتداي كتاب به اين مسئله اين‌گونه اشاره مي‌كند:

“… پادشاه اعدل اعظم … خواجه كرابي … و چون دَرِ دلش به لطف مددي گشاده بود و به نور «أفمن شرح الله صدره للاسلام ” منور و به صحبت اهل‌بيت رسول‌عليهم‌السلام و مودت و عترت بتول به ميان دل و جان و اندرون روح و روان وي رسيده بود خواست اين بنده ضعيف فقير و نحيف حقير … المحتاج الي رحمه الباري الحسن الشيعي السبزواري، احسن الله عقباه و حشره مع من تولاه، كه بعضي از شرح مواليد حضرت سيد‌المرسلين و نسبت آن حضرت سيده نساء العالمين و ائمه الطاهرين المعصومين، صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين، و برخي از معجزات و ذكر اعمار و وفات ايشان جمع آرد و تحفه مجلس حضرتش گرداند.”

با یادآوری این که يحيي كرابي از سال ۷۵۳ تا ۷۵۹قمری حکومت کرده است، باید گفت که آثار حسن بیهقی هم نشان از حضور تشیع در این منطقه است اما همانطور که پیشتر اشاره شد نشانه قوی و محکمی بر تشیع اثنیعشری اعتقادی محکم به حساب نمیآید.

نمونه سوم به خود یحیی کرابی ارتباط دارد. است که درباره احوالاتش نوشته‌اند او در تربیت علما تلاش میکرد و مهمات شریعت را به دست علمای دین مبین میسپرد و از طرفی درویشان را هم رعایت میکرد. این نوعی حمایت پادشاهان سربداری از تشیع و علمای شیعه‌مذهب محسوب میشود، یعنی تعبیر علماء در برابر درویشان اشاره به عالمان دینی دارد که طبعا سنی مذهب نبودند و این نشان میدهد که در این دوره تنی چند از علمای شیعه در منطقه حضور داشته‌اند. از یاد نباید برد که گفته میشود تا پیش از مرگ یحیی کرابی در سال ۷۵۹ هجری سربداران اهتمام جدی به تشیع نداشته‌اند و از فوت او به بعد است که اهتمامشان به این مذهب بیشتر میشود و لذا حمایت کرابی از علماء نمیتواند معطوف به علمای سنی مذهب باشد.

شاهد چهارم رواج تشیع در این منطقه، سکههایی است که از دوران سربداران باقی مانده است. آن گونه که پژوهشگران گفتهاند در نخستین سکههای سربداری متعلق به حاکمان اولیه شاهد آشکاری بر تشیع آنها وجود ندارد اما در دورههای بعدی و در اواخر حکومت آنها و به صورت مشخص در زمان آخرین حکمران سربداری این نمونهها بیشتر میشود.

شاهد دیگر وجود تشیع در این منطقه در قرن هشتم هجری گزارشی است که کتاب روضات الجنات في اوصاف مدينه هرات در بحث مربوط به «مشهد مقدس رضوى» آورده است. طبق این گزارش وقتی سربداران دامنه قدرت خودشان را گسترش دادند و توانستند به شهر سناباد و مشهد کنونی هم پا بگذارند، قبر هارونالرشید را که تا آن زمان پیدا بود، از نظرها مخفی کردند. خوانندگان میدانند وقتی مامون در مسیر بازگشت از مرو به بغداد، امام رضا(ع) را به شهادت رساند برای تظاهر به تکریم امام، ایشان را در کنار قبر پدرش، هارون‌الرشید که در سناباد توس مدفون بود، به خاک سپرد. گفته میشود تمایز میان قبر امام رضا(ع) و هارون‌الرشید تا زمان سربداران معلوم بود اما وقتی سربداران وارد منطقه سناباد شدند، قبر هارون‌ا‌لرشید را عملا پوشاندند؛ به‌گونه‌ای که زیر یکی از ستونهای قبر امام رضا(ع) قرار گرفت و اکنون از آن نشانی باقی نمانده است. این هم نمونه دیگری از فعالیتهای شیعی به حساب می‌آ‌ید.

اینها حداکثر نمونه‌های شیعی حرکت سربداران تا پیش از زمان آخرین پادشاه سربداری است. درواقع از ۷۳۶ هجری قمری که حرکت سربداران شروع شد تا ۷۶۶ هجری قمری نمونه جدی در تاریخ از تمایلات شیعی این جریان نمیبینیم. آنچه ذکر شد حداکثر نمونههای شیعی پادشاهان سربداری تا قبل از دوران حکومت «خواجهعلی مؤید دامغانی»، آخرین پادشاه سربداری است که طولانیترین زمان حکومت را هم داشت و حدود ۱۷سال حکومت کرد. در زمان اوست که به نظر میرسد که تشیع گسترش یافت و آشکار شد.

اینکه ما سربداران را یک حکومت شیعی میشماریم در واقع به تشیعی نظر داریم که در زمان آخرین پادشاه سربداری تجلی پیدا کرد وگرنه تا زمان خواجهعلی مؤید دامغانی، سربداران را نمیتوان یک حکومت شیعی شاخص محسوب کرد. «حافظ ابرو»، مولف کتاب مشهور «زبده التواریخ» در صفحة ۴۵۱ جلد اول این کتاب راجع به خواجهعلی مؤید دامغانی میگوید:

“در آن تاريخ خواجه على مؤيّد چنانچه در قصّه سربداران‏ شرح داده آمده است، مملكت خراسان از بسطام تا فرهادجرد در تحت تصرّف آورد و خطبه و سكّه آن مواضع به نام خود كرد و اظهار مذهب تشيّع و دعوى محبّت خانواده رسول – عليه التحيّة و السّلم – كردى و در آن باب غلوّ نمودى”

تعبیری که حافظ ابرو در زبده التواریخ به کار میبرد از نظر من تعبیر درستی است زیرا تا پیش از زمان خواجه‌علی‌مؤید دامغانی ما این ابراز مذهب تشیع را به شکل گسترده و جدی نداریم. البته آنچنان که اشاره شد از زمان یحیی کرابی این حرکت شروع شد اما در زمان خواجه‌علی‌مؤید دامغانی به غایت خودش رسید اما مراد زبده التواریخ از اینکه میگوید در آن باب غلو نمودی همان است که خودش در ادامه بیان کرده است:

“و [مردم‏] مدّتى مديد اسبى آراسته هرروز مى‏‌كشيدند كه امام ظهور خواهد كرد و مهدى- عليه سلام اللّه – بيرون مى‏آيد و اين اسب از براى او زين كرده‏ايم.”

البته شاید حافظ ابرو به سخره بیان کرده که مردم این اسب را برای امام زمان(عج) زین کرده بودند ولی برخی دیگر گفته‌ا‌ند این عمل اقدامی نمادین و نشانهای برای انتظار فرج در روز جمعه بوده است. به هر حال این آداب و مناسک شیعی که در زمان خواجه‌علی‌مؤید دامغانی در منطقه دامغان اتفاق افتاد پیش از آن سابقه نداشت و در واقع احیای اندیشه مهدویت و به میان مردم بردن اندیشه انتظار و مناسکی کردن یک باور اعتقادی در زمان خواجه‌علی‌مؤید دامغانی اتفاق میافتد.

اقدام دیگر خواجه علی مؤید نیز که در نشان دادن تفکرات او مهم است این است که او ابتدا یکی از دراویش به عنوان رهبر دینی برگزید ولی پس از آن که او را مانع کار خود دید وی را به قتل رساند و در مسیر مبارزه با درویشان کار را به جایی رساند که حتی مزار شیخ خلیفه و شیخ حسن جوری را تخریب کرد.

مهمترین نکته‌ای که درباره این آخرین پادشاه سربداری و تشیع او وجود دارد مکاتبه بسیار مهمی است که او با شهید اول در دمشق داشت و از او خواست کتابی بنویسد که آنها در قلمرو حکومتشان به این کتاب عمل کنند. این نکته گاه با تاثیرپذیری از شرایط سیاسی معاصر به این صورت ذکر میشود که خواجه‌علی‌مؤید به شهید اول به چشم یک ولی‌فقیه نگاه میکرد و از این باب او را فراخوانده بود و به‌گونه‌ای بیان میشود که گویا سربداران از ابتدای حکومتشان در پی این اندیشه بودند که یکی از علما را به‌عنوان ولی‌فقیه به منطقه خراسان فرابخوانند و براساس منویات و رهنمودها و آنچه از او می‌آموزند، حکومت را اداره کنند ولی این برداشت با گزاره‌های تاریخی سازگار نیست. این رفتار در زمان آخرین پادشاه سربداری اتفاق افتاد و جالب اینجاست که همین اتفاق نیز تنها یک سال پیش از پایان حکومت خواجه‌علی‌مؤید روی داد. خواجه‌علی‌مؤید که ۱۷سال حکومت کرد در سال ۷۸۲ هجری قمری این درخواست را مطرح کرد و نامه در آن تاریخ نوشته شده است. کتابی هم که شهید اول در پاسخ به خواجه‌علی‌مؤید دامغانی نوشت در همین سال مکتوب شده است که نشان میدهد نامه در همان سال باید مرقوم شده باشد و این تاریخ یک سال پیش از مرگ و پایان حکومت خواجه‌علی‌مؤید است. پیش از بررسی این نامه لازم است گفته شود که همان گونه که قبلا هم عرض کردم ماجرای ضرب سکه به نام ائمه شیعه نیز در زمان خواجه‌علی‌مؤید اتفاق افتاد و تا پیش از او این کار صورت نگرفته بود. با توجه به اهمیت این نامه و پیامدهای آن سزاوار است اندکی بیشتر در بارة آن صحبت کنیم.

برای مقدمه باید گفت که شهید اول همان «شمسالدین محمد مکی» است که در سال ۷۸۶ هجری قمری به شهادت رسید. او یکی از علمای بزرگ شیعه است که مدتی در عراق بود و به لبنان و سرانجام سوریه رفت و در نهایت به جرم تشیع در سال ۷۸۶ هجری قمری بهطرز ناراحتکنندهای با ضربه شمشیر به شهادت رسید، سپس جسد او را به دار آویختند، پس از آن جنازهاش را سوزاندند و بعد خاکسترش را به باد دادند. شهید اول از بزرگترین علما و فقهای شیعه است. اما درباره نامه خواجهعلی مؤید به شهید اول که متن عربی آن هم باقی مانده و در پایان برخی از کتابهای فقهی ما آمده و از این طریق به متون تاریخی نیز راه پیدا کرده است باید گفت کتابی که شهید اول در پاسخ به نامه علیبنمؤید نوشت تحت عنوان «اللمعه‌الدمشقیه فی الفقه‌الامامیه» نام دارد. شهید ثانی (شهید شده به سال ۹۶۵ قمری) بر این کتاب شرح نوشته و آن را الروضه البهیه فی شرح اللمعه الدمشقیه نامیده است. شرح لمعه از همان زمان تاکنون متن فقهی دوره میانی برای طلاب علوم دینی است که بهعنوان متنی آموزشی توسط آنها خوانده میشود. لمعه کتابی فوقالعاده مهم است و شهید ثانی که این کتاب را شرح کرده در توضیح در بارة ماجرای تدوین کتاب اطلاعات مهمی را ذکر کرده که این اطلاعات هم در جای دیگری نیامده است. شهید اول درباره چگونگی نگارش این کتاب به‌صورت کلی میگوید که من این کتاب را نوشتم «اجابه لالتماس بعض الدیانین» یعنی این کتاب را به درخواست یکی از متدینان نوشتم. این حداکثر اشارهای است که شهید اول به ماجرای چگونگی نگارش کتاب دارد اما شهید ثانی که این کتاب را شرح کرده است میگوید این فرد دینداری که شهید اول میگوید «شمس‌الدین محمد آوی» است و بعد توضیح میدهد شمس‌الدین محمد از طرف پادشاه سربداری خواجه‌علی‌مؤید دامغانی به نزد شهید اول آمد و نامه او را به شهید اول تقدیم کرد. او اشاره میکند این دو پیش از آنکه شهید به سوریه و دمشق برود با هم مکاتباتی داشتهاند. ظاهرا نسخهای از صحیفة سجادیه هم قبلا از سوی خواجه مؤید برای شهید اول هدیه فرستاده شده بود. در این نامه مورد بحث ما که با ادبیاتی بسیار زیبا نوشته شده به امضای حکمران سربداری رسیده و البته ما نمیدانیم متن این نامه اثر خامة کیست، پادشاه سربداری از شهید اول دعوت میکند که شما نزد ما به منطقه خراسان بیایید به این دلیل که ما در این منطقه کسی را نداریم که به ما دینمان را بیاموزد و ادامه میدهد که شیعیان خراسان تشنه دستیابی به وصال شما و بهرهگیری از دریای فضائل و افاضات شما هستند و بزرگان سرزمین خراسان به دست روزگار دچار ازهم‌گسیختگی شده‌اند. او همچنین اشاره میکند به حدیثی از امیرالمومنین(ع) که میگویند «بزرگترین شکستی که بر پیکر دین وارد میشود وقتی است که عالمان از دنیا میروند» و بیان میکند که در حال حاضر ما در شهرمان کسی که ما بتوانیم به فتوای او عمل کنیم و او مردم را ارشاد کند، نداریم و در اینجا باز به استناد آیهای از قرآن که به صله رحم اشاره میکند، میگوید که ما ارحام عقیدتی شما هستیم و این ارحام عقیدتی از ارحام جسمانی مهمتر هستند. بنابراین ما از شما دعوت میکنیم به نزدمان بیایید و ارشاد ما در این منطقه را عهدهدار شوید. محتوای این نامه محتوای هدایتی، علمی و ارشاد اخلاقی است و نه سیاسی. البته انکار نمیکنم که اگر شهید اول این درخواست را پاسخ میگفت و به منطقه خراسان میآمد و اگر همچنان سربداران آنچنان که خواجه مؤید در  این نامه اشاره میکند، بر قول خویش باقی میماندند، شهید اول میتوانست سیطره سیاسی هم پیدا کند اما متن نامه از این مباحث تهی است و نمیتوان به‌آسانی این موضوع را به متن نامه تحمیل کرد.

وقتی نامه به دست شهید اول رسید او کوچ به منطقه خراسان را نپذیرفت اما بهجای آن کتاب اللمعه‌الدمشقیه را نوشت. وقتی به محتوای کتاب لمعه مراجعه میکنیم، که کتابی فوقالعاده ارزشمند و در نهایت ایجاز و پختگی است و اساسا به همین دلیل است که به متن درسی تبدیل شده، میبینیم این کتاب تفاوت عمدهای در مباحث با دیگر کتابهای فقهی پیش و پس از خود ندارد. البته شیوه و روش بیان مباحث متفاوت است اما این کتاب به لحاظ محتوا تفاوت آشکاری با دیگر کتب خود شهید اول و همچنین فقهای پیش از او مثل محقق اول، علامه حلی و دیگران ندارد. درباره این موضوع که برخی مطرح میکنند و لمعه را یک مرامنامه سیاسی میدانند باید بگوییم که به نظر میرسد این برداشت چندان مطابق واقع نیست. برای پاسخ به این برداشت باید به همان نظر ابتدایی نگارنده اشاره کرد که درخواست خواجهعلیمؤید از شهید اول نه برای پذیرش مسئولیت سیاسی که بیشتر جنبه هدایتی، علمی و ارشاد فقهی داشت و اینکه در پاسخ به این درخواست خود شهید اول به منطقه نیامدند و کتابی نوشتند و گفتند حرفهای من اینهاست، تایید دیگری بر این حرف است. لمعه هم کتابی فقهی است، بدون تمایز آشکار از نظر دستهبندی و نوع مطالب با دیگر کتب فقهی، یعنی نمیتوان این کتاب را یک کتاب برای ادارة جامعه و یا یک کتاب با رویکرد سیاسی شمرد. باز هم تاکید دارم که این کتاب به هیچ وجه یک مرامنامه سیاسی نیست و مثل کتب فقهی دیگر با بحث طهارت آغاز و با مباحث قصاص و دیات به پایان میرسد. البته درباره نگارش این کتاب در شرایط سخت سیاسی که شهید اول در آن به سر میبرده مباحث زیادی مطرح شده که خارج از بحث ماست و فقط به این موضوع بسنده میکنم که شهید ثانی نوشتن این کتاب را یک کرامت برای شهید اول شمرده است.

برای جمع‌بندی بحث اول باید گفت آخرین پادشاه سربداری با اقداماتی از جمله ضرب سکه و دعوت از شهید اول، به تشیع در منطقه باشتین بروز بیشتری بخشید و تشیع در دوران سربداران در سالهای آخر حکومت آخرین پادشاه این سلسله بروز بیشتری پیدا کرد و به ویژه در سطح حاکمیتی میل به نهادینه شدن یافت.

بحث دوم درباره صوفیان است. جنبش سربداران به‌عنوان یک جنبش صوفیه شناخته میشود. دلیلش هم این است که کسی به اسم «شیخ خلیفه مازندرانی» نقطه آغاز این جنبش شمرده میشود. شیخ خلیفه مازندارنی از صوفیه بود اما گرایشی سیاسی و اجتماعی داشت و برخلاف دیگر صوفیان زمان خویش که اغلب کنجنشین و زاویهنشین بودند، او احساس میکرد باید در صحنه سیاست حضور جدیتر داشته باشد. به همین دلیل نزد مشایخ و بزرگانی از اساتیدش مثل «علاء الدوله سمنانی» برای علمآموزی مراجعه کرد. علاالدوله سمنانی در طریقه کبروی بود و نجمالدین کبری، بنیانگذار این طریقه به دست مغولان به قتل رسیده بود. با این وجود شاگردان و پیروان کبرویه روش نجمالدین کبری را در برابر مغولان نداشتند و بیشتر به کنجنشینی عادت کرده بودند. به همین دلیل شیخ خلیفه نجمالدین کبری را دارای گرایشی اجتماعی میدانست اما این گرایش را نزد علاء الدوله نیافت. شیخ خلیفه قبل و بعد از علاء الدوله نیز پیش مشایخ دیگر صوفیه دوره‌ها‌یی را گذراند اما آنچه را که دنبالش بود نتوانست نزد این عارفان صوفی پیدا کند. به همین خاطر سرانجام از کانونها و شهرهای مرکزی که محل اقامت صوفیان بودند بیرون آمد و به سبزوار که شهری شیعی‌نشین بود رفت. شیخ خلیفه وقتی از کانون صوفیان به کانون شیعیان آمد، به جای اینکه در آنجا خانقاهی تاسیس کند، در مسجد نشست. این مساله بسیار مهمی است که باید به آن توجه بیشتری کرد و یک اقدام معنیدار قلمداد میشود که مورد توجه برخی پژوهشگران معاصر هم قرار گرفته است. ملاحظه میکنید که شیخ خلیفه از همان آغاز دو تفاوت عمده با دیگر صوفیان دوران خودش دارد؛ نخست گرایشی است که به محیطهای شیعی دارد و دوم گرایشی که به مسائل سیاسی و اجتماعی از خود نشان میدهد. درواقع او نوعی روحیه ظلم‌ستیزی را در خودش پرورش میدهد. به همین دلیل وقتی به سبزوار آمد همین روحیه را برای مردم بیان کرد. او ضمن تبلیغ دین از ضرورت مبارزه با ظالمان نیز سخن گفت. حتی این جمله به او نسبت داده میشود که گفته: «خداوند از عالمان تعهد گرفته است که با ظالمان بستیزند» و به نظر میرسد این جمله برگرفته از بخشی از خطبه شقشقیه امیرالمومنین(ع) است که در آنجا نیز حضرت بیان میکنند که خداوند این عهد را از عالمان گرفته که بر ستم ستمگران آرام ننشینند و آن را برنتابند. به‌خاطر همین فعالیتهای شیخ خلیفه شکایتهایی از او توسط مغولان به «ابوالسعید بهادرخان»، آخرین پادشاه ایلخانی شد و او تصمیم‌گیری درباره شیخ خلیفه را بر عهده حکمرانان محلی گذاشت. آنها نیز از فقهای سنی‌مذهب منطقه نظر خواستند و این فقها حکم به قتل شیخ خلیفه دادند و شیخ خلیفه نیز احتمالا در همان سال ۷۳۶ قمری کشته شد. درباره شیخ خلیفه گفتن این نکته ضروری است که اگرچه شیخ خلیفه در یک محیط شیعی فعالیت خود را بنیان گذاشت و جمله منتسب به او که برداشتی از خطبه امیرالمومنین(ع) است، محبت او به اهل بیت(ع) را نشان میدهد اما این فعالیتها را نمیتوانیم به مثابه تشیع او بخوانیم.

پس از شیخ خلیفه صوفی دیگری به نام «شیخ حسن جوری»، که نزد مردم ما شناخته‌شده‌تر است، به صحنه آمد. درباره شیخ حسن جوری نیز که راه شیخ خلیفه را ادامه داد، قرینهای که بتوانیم شیخ حسن جوری را یک شیعه بخوانیم، در دست نیست. یکی از قرائنی که در این زمینه وجود دارد، نامهای است که شیخ حسن جوری به فرستاده مغول داده است. در این نامه آمده است که «هم ما و هم شاه باید به فرمان قرآن و رسول(ص) گردن بگذاریم» و در پایان پیغامش نیز گفته شده «اگر شاه به کتابت قرآن و رسول(ص) گردن نهاد، ما تابع او هستیم» و از اهل بیت(ع) سخنی به میان نیامده است. این میتواند نشانهای کافی برای این باشد که مانند شیخ خلیفه نمیتوانیم شیعه بودن را به شیخ حسن جوری نیز نسبت دهیم.

نکته دیگری که باید به آن اشاره کرد این است که نهضت سربداران پیش از اینکه پای شیخ حسن جوری به میان آید، شروع شده بود. شیخ حسن جوری دو سال بعد از اینکه سربداران فعالیت خودشان را در باشتین شروع کردند، در سبزوار و در سال ۷۳۸ هجری قمری به سربداران پیوست.

همچنین باید به این نکته نیز اشاره کرد که اگرچه افزایش قدرت سربداران وابسته به کمک صوفیه بود اما در تمام دوران حکومت سربداران دوگانه درویشان- سربداران حفظ شد و این دو همواره با یکدیگر منازعه داشتند. همچنین حدس‌های جدی وجود دارد که خود شیخ حسن جوری نیز به دست پادشاه سربداری در جنگ با آل کرت کشته شده باشد. عدهای حتی شیخ حسن جوری را مقتول «وجیهالدین مسعود»، پادشاه سربداری میدانند که به دستور او به قتل رسید. در دوران پادشاهان سربداری به کرات نزاع بین درویشان و پادشاهان را شاهد هستیم و بارها و بارها حاکمان سربداری درویشان را از خود راندند. و همان طور که گفتم حتی در زمان خواجه مؤید دامغانی، آخرین پادشاه سربداری، او حکم به تخریب قبر شیخ خلیفه مازندارنی و شیخ حسن جوری داد. این نهایت روی ترش کردن به متصوفه در آن دوران به حساب میآید.

برای جمع‌بندی بحث صوفیان در دوران سربداران میتوان گفت پیشینة صوفیان به صورت عمده دوری جستن از جامعه و کنج‌نشینی بود اما برخی از آنها مثل شیخ خلیفه و شیخ حسن جوری تمایلات اجتماعی و سیاسی داشتند و ظلمستیزی را در زمره وظایف خودشان به حساب میآوردند. بر همین اساس این افراد به این دلیل که عنصر جهاد و ظلم‌ستیزی در محیطهای شیعی بیشتر بود، به این محیطها روی آوردند. بنابراین اگر متصوفه در این دوران به عنصر جهاد شیعی نیاز داشتند، شیعیان هم متقابلا به نفوذ اجتماعی آنها نیاز داشتند زیرا شیخ خلیفه و شیخ حسن جوری از نفوذ بسیار زیادی در نزد مردم برخوردار بود و دامنه نفوذ آنها تا شهرهای دوردست هم گسترده بود و حضور آنها در کنار پادشاه سربداری نقش موثری در تثبیت قدرت سربداران و تهییج مردم برای همراهی با آنها به‌خصوص در جنگ با آل کرت داشت. آل کرت حنفی‌مذهب بودند و اگر شیخ حسن جوری در کنار سربداران نبود مردم در این جنگ شرکت نمیکردند.

سومین جریان اثرگذار در این دوره که نمیتوان از آن چشم پوشید، جریان سیاسی مغولان است. مغولان با حمله هلاکو به ایران و سقوط دستگاه خلافت در بغداد حکومتی به نام حکومت ایلخانی در ایران و عراق تشکیل دادند. آخرین پادشاه ایلخانی، ابوسعید بهادرخان بود که در سال ۷۳۶ هجری قمری یعنی در همان سالی که سربداران حکومت خود را شروع کردند، از دنیا رفت. در دوران حکومت این پادشاه ایلخانی محدوده خراسان صاحب یک حاکم مقتدر مغولی نبود و در این دوران شاهد نوعی ملوک‌الطوایفی مغولی در این منطقه هستیم. شاهزادگان مغولی هم که در این منطقه بودند برای مستقل شدن از حکومت مرکزی و خراج نفرستان برای آن تلاش میکردند. ضعف مغولان در این دوره فرصت بسیار مناسبی را برای جنبشهای دیگر به وجود آورده بود تا بتوانند در برابر مغولان قد علم کنند. از طرف دیگر قدرت‌طلبی و مال‌اندوزی شاهزادگان مغولی باعث ستم بر مردم شده و همین موضوع زمینه‌ای را فراهم کرده بود تا جنبشی مثل سربداران بتواند در یک بستر آماده سیاسی به‌آسانی رشد کند.

در جنگ معروف «زاوه» که در سال ۷۴۳ هجری قمری بین سربداران و آل کرت درمیگیرد، شاعری برای تهییج آل کرت به جنگ با سربداران شعری سروده که به لحاظ دلالتهای تاریخی قابل توجه است.

گر خسرو کرت بر دلیران نزدی وز تیغ یلی گردن شیران نزدی

از بیم سنان سربداران تا حشر یک ترک دگر خیمه به ایران نزدی

ظاهرا بیت دوم این رباعی با اندکی تغییر همان است که به گزارش تاریخ نگارستان چند سال پیش از این از سوی ارغونشاه و پس از این جمله گفته شده بود: ” اگر بدفع سر بداريه نپردازيم در خراسان يك تركمان بدرمان يافت نشود”، به هر حال هشداری که این شعر به پادشاهان آل کرت میدهد، نشان از اقتدار سربداران است. اگرچه در عمل سربداران نتوانستند راه را بر مهاجمان آسیایی ببندند و بعد از مغولان، تیموریان بر ایران حکومت کردند اما حداقل چنین ذهنیتی از سربداران ایجاد شده بود. بنابراین میتوان گفت دوران روی کار آمدن سربداران دوران ضعف مغولان است و سربداران نیز بهخوبی از این وضعیت استفاده کردند.

آخرین جریانی که باید به آن اشاره کرد موضوع اهل سنت است. در این دوران در منطقه خراسان مذهب فقها یا حنفی بود یا شافعی که البته مذهب اصلی شافعی بود و هرچه به طرف شرق و هرات حرکت میکنیم، مذهب حنفی غلبه پیدا میکند اما در قلمرو حکومت سربداران دیگر از تسنن خبری نیست. اگر در نقطه آغاز حرکت سربداران شیخ خلیفه مازندرانی به حکم فقهای اهل سنت به مجازات مرگ محکوم شد، اکنون در پایان حکومت سربداران شرایط بهگونهای است که از یکی از شاخصترین فقهای شیعی درخواست میشود که به خراسان بیاید. بنابراین می‌بینیم که به مرور زمان اهل تسنن به کنار رانده شدند.

اگر چهار جریان پیش‌گفته را معطوف به شرایط پیرامونی سربداران بدانیم، لازم است درباره خود پادشاهان سربداری نیز به نکاتی اشاره کنیم. این خرده حکومت جمعا دوازده پادشاه به خود دید. برخلاف تصوری که وجود دارد اینطور نبود که همة پادشاهان سربداری از همان آغاز پایبند آموزه‌های شیعی باشند. در وجود اولین پادشاه سربداری که فردی به اسم «عبدالرزاق بن فضل الله» یا همان پهلوان عبدالرزاق باشتینی است هیچ نکته مثبتی جز یک شجاعت و غیرت ناموسی دیده نمیشود. او پیش از اینکه به قدرت برسد نماینده ایلخانان در کرمان بود و خراجی که از کرمان جمعآوری کرده بود را صرف خوشگذارنی کرده و در این فکر بود که چگونه جواب پادشاه ایلخانی را بدهد که با شنیدن خبر مرگ ابوسعید بهادرخان در سال ۷۳۶ هجری قمری نگرانی و اضطراب او برطرف شد و به روستای خودش باشتین رفت. در آنجا با ایلچی که برای جمعآوری خراج به باشتین رفته بود و خواسته نامشروعی داشت، درگیر شد و ایلچی را کشت. پس از اینکه لشکری به خونخواهی ایلچی مغول به باشتین رفت او جمله معروف «سر خود را بر دار دیدن هزار بار بهتر از به نامردی به قتل رسیدن» را گفت و نام سربداران از همین جمله او گرفته شد. این غیرت ناموسی نهایت جنبه مثبتی است که در او میبینیم. نکته جالب اینجاست که او دو سال بعد به دست برادرش که دومین پادشاه سربداری است کشته شد و علت مرگش هم درخواست نامشروعی بود که نسبت به دختر یکی از دشمنانشان داشت و این خواسته بر برادرش گران آمد و وی را به قتل رساند.

بیشترین قلمروی که پادشاهان سربداری پیدا کردند در زمان همین دومین پادشاه سربداری است که از مشرق به منطقه جام و از مغرب به دامغان و از شمال به قوچان و از جنوب به ترشیز میرسید.

پادشاه دوم سربداری وجیه‌الدین مسعود که هفت سال حکومت کرد، به لحاظ اخلاقی انسان فاسدی نبود و از قدرت و عدالتگستری او سخن گفته‌اند. بیشترین قلمرو حکومتی سربداران در زمان او بود که از جانب مشرق تا جام و از مغرب تا دامغان، از شمال تا خبوشان یا همان قوچان کنونی و از جنوب به تُرشیز ـ بردسکن کنونی ـ و گاه نیز تا مازندران دامن گسترانده بود. او بود که شیخ جوری را از زندان ارغون شاه آزاد کرد و به سبزوار آورد و با حمایت او تا نیشابور را فتح کرد ولی به احتمال بسیار زیاد با مشاهدة قدرت و نفوذ او، وی را از سر راه خودش برداشت. این اقدام را چیزی جز استفاده ابزاری از شیخ جوری نمیتوان نامید.

به همین ترتیب منابع تاریخی از ستم حاکم سوم و حاکم چهارم سربداری و به ویزه مخالفت آنها با طرفداران شیخ حسن جوری سخن گفته‌اند.

همچنین برخی ششمین حاکم سربداری یعنی خواجه شمس‌الدین علی را که از ۷۴۸ تا ۷۵۲ قمری حکومت کرد ستوده‌اند و از عدالت او و فسادستیزی او سخن گفته‌اند.گفته شده است که در زمان حکومت چهارساله او کسی نمیتوانست سراغ گناههای آشکار برود و تعبیری که در کتاب زینت‌المجالس درباره او به کار رفته این است:

شخصى دانا و مردانه بود كار سربداران‌ را مروج داشت و با طغاتمر خان صلح كرد بر آنجمله ولايات كه بتصرف خواجه مسعود بود بتصرف او شد هيجده هزار مرد را مرسوم داد رعيت را مرفه الحال ساخت و بكفايت زندگانى كرد و بحرفه سبزوار شريك بود و مرسوم مردم را بر آن نوشتى و در مجلس خود نقد شمردى و در تمشيت مهمات مردم و مملكت عديل و نظير نداشت و ابواب فساد در سبزه‏‌وار مسدود ساخت و در زمان او هيچكس را ياراى آن نبود كه نام بنگ و شراب بر زبان گذراند پانصد فاحشه را زنده در چاه انداخت و سياست او بمرتبه بود كه هركس از ارباب لشكري‌را كه طلب كردى وصيت‏نامه نوشتندى آنگاه نزد او رفتندى و گناهكار را در ميان هزار كس بشناختى مردى فحشگو و بدزبان بود اكابر از او منفور شدند حيدر قصاب در قلعه سبزوار او را در سنه ثلث و خمسين و سبعمائه بقتل رسانيد مدت حكومتش چهارده سال و نه ماه بود عمرش پنجاه سال‏

ولی درباره همین فرد گفته شده است که وقتی از مسئول امور مالیاتی‌اش مطالبه اموالش را کرد و او نتوانست این مال را بپردازد به او گفت:« زن خود را در خرابات نشان و مال من ده»! که گفته میشود همین سخن باعث قتل او توسط مسئول امور مالیاتی‌اش یعنی حیدر قصاب شد. این موضوع را مجمل فصیحی این گونه گزارش کرده است:

وقتى حيدر قصاب از زيادى مالياتى كه سربداران از وى مطالبه مى‏‌كردند، نزد خواجه شمس الدين، امير سربدار شكايت كرد؛ وى گفت: زن خود را در خرابات نشان، و وجه من ده.

هفتمین حاکم سربداری یعنی یحیی کرابی را هم که از ۷۵۳ تا ۷۵۹ قمری حکم راند به دینداری و شجاعت و عدالت ستودهاند. دوازدهمین و آخرین حاکم سربداری هم خواجه علی مؤید است که از ۷۶۶ تا ۷۸۳ قمری به مدت هفده سال حکومت کرد که گزارش‌های مثبت نسبت به او بیش از گزارشهای منفی است ولی همانطور که قبلا هم اشاره کردم او نیز دست به تخریب قبر شیخ خلیفه و شیخ حسن جوری زد.

به هر حال اینها نمونه‌هایی از رفتار ناصواب پادشاهان سربداری به ویژه در دوران حکمرانان نخستین این سلسله است و هدف از ذکر این موارد تأکید بر این نکته بود که نباید چنین پنداشته شود که حکمرانان سربداری همگی و از همان آغاز شیعیانی عدالتخواه و منزه بوده‌اند.

در مقام جمع‌بندی آنجه گفته شد و همانطور که در ابتدای این یادداشت اشاره شد جنبش سربداران محل تلاقی چهار جریان تصوف، تشیع، تسنن و مغولان در صحنه سیاست به حساب میآید. با توضیحی که داده شد ملاحظه گردید که این حرکت در ابتدا یک حرکت ضدمغولی بود و وجه جنبه مذهبی آشکاری نداشت اما در یک محیط شیعی یعنی سبزوار که دارای یک تشیع مناسکی بود، شروع شد و با اقبال و همراهی صوفیانی چون شیخ خلیفه و شیخ حسن جوری قوت گرفت و با کنار زدن مغولان، به‌تدریج تسنن و تصوف را در درون خود هضم کرد و با تمایل به یک تشیع فقهی که در دعوت از شهید اول تجلی یافت، به پایان رسید. به اعتقاد نگارنده سربداران را باید نمونک تاریخ ایران از زمان روی کار آمدن ایلخانان مغولی تا روی کار آمدن صفویان دانست. در این بازه زمانی که حدود دو و نیم قرن به درازا کشید در ایران آن روزگار که محیطی از نظر سیاسی متزلزل و دارای یک گرایش تشیع مناسکی بود، صوفیان با شیعیان همراه میشوند، صوفیانی که نیازمند تحرک اجتماعی شیعیان و شیعیانی که نیازمند نفوذ اجتماعی صوفیان هستند به هم نزدیک میشوند و با کنار زدن تدریجی مغولان و اکثریت پیروان مذاهب اهل تسنن سرانجام در قالب یک حکومت شیعی در زمان صفویه به قدرت میرسند. سربداران ماکت تاریخ ایران در این دویست و پنجاه سال است. جریان فکری و سیاسی که در حرکت سربداران تجلی یافت با سرکوب آنها به پایان نرسید. مرعشیان را میتوان حرکتی متأثر از سربداران شمرد. پس از مرعشیان، آل کیا این حرکت را ادامه دادند. یعنی همان عدالتخواهی شیعی در دو جریان پس از سربداران تکرار شد.

اگر از منظری دیگر به سیر تحول جریانهای صوفی ـ شیعی در این دوره نگاهی بیاندازیم، میتوان گفت آنچه در صحنه سیاست در طول این سالها اتفاق افتاد بازنمایی خواسته یا ناخواسته آن چیزی بود که در صحنه اندیشه اتفاق افتاد؛ یعنی حرکتی که از زمان خواجه نصیرالدین طوسی و ابن‌میثم بحرانی برای بازخوانی اندیشه‌های شیعی آغاز شده بود به‌تدریج با فعالیتهای خاندان طاووس و علمای حله به ویژه علامه حلی و آل ترکه و عامر بن عامر بصری سراینده تائیه ذات الانوار و شمس الدین محمد مکی شهید اول ادامه یافت و سرانجام به دست سیدحیدر آملی انسجام یافت و تثبیت شد. این حرکت را میتوان امتزاج تدریجی تشیع و تصوف و به عبارت دقیقتر هضم شدن تصوف و حتی عرفان ابن‌عربی در دل آموزه‌های شیعی دانست. هانری کربن صدرالدین ترکه خجندی اصفهانی مؤلف قواعد التوحید را که در نیمه نخست قرن هشتم میزیست نخستین حلقه اتصال الهیات شیعی به عرفان ابن‌عربی شمرده است. هر چند ظاهرا دوران شکوفایی نوادة او صائن‌الدین علی ترکه پس از مرگ سیدحیدر آملی است، ولی بیشتر پژوهشگران نقش سیدحیدر آملی را در تثبیت این امتزاج مهمتر از نقش صائن‌الدین دانسته‌اند. به هر حال میتوان گفت سیدحیدر و صائن‌الدین ترکه نماد تفوق اندیشة شیعی در قرن هشتم هستند که توانسته بود اندیشه‌های صوفیانه و عارفانه را به سود خود به حاشیه براند و آن چه در صحنه اندیشه اتفاق افتاد، همان است که در صحنة سیاست هم اتفاق افتاد.